اون شب تموم شد، من اون شب رو گذروندم و حالا یه کمی شکسته تراما به هرحال با امید زندگی رو ادامه میدم...صبح دوباره با یه گوشه دیگه از این کره خاکی مصاحبه داشتممثل همیشه سعی کردم مشتاق و با انگیزه باشمو باز مثل همیشه قرار شد بررسی کنن و من هم پیگیری...کلاس های فشرده ترم جدید رو بهم اعلام کردن و احتمالا کار بیمارستانهم اوکی بشه البته که امروز باید برم پیگیری کنم...با دوستی رفتم بیرون، تو ماشین کلی حرف زدیم از مشکلات جدید بااون خانواه عجیب گفت... نشستیم تو کافه گفتم یه خبر جدید دارمازدواج کرده...بدون اشک ریختن، با خنده گفتم باورت میشه با فاصله چندماه سفرهعقد پهن کردن و نشسته کنار آدمی که موهای مشکی و صورت آرایشکرده ش نشون میده چقدر انتخابش متفاوت بوده...باز خندیدم و گفتم پوست کلفت شدن که تو و استادخان درموردش حرف میزدین همینه؟اون شب که مامان گفت می خوام بهت یه چیزی بگم تا پرونده این آدمرو تو دل و ذهنت ببندی میدونستم چی می خواد بگه...گفته بودم حس ششم یه وقتایی بهم خبر میده؟ میدونستم ماجرا چیهاما نمی دونستم این اتفاق فقط چندماه بعد از آخرین ارتباط خانواده شبا ما بوده...شوکه شده بودم، مثل آدمی که هیچوقت نبودم فقط یه جمله رو تکرارمی کردم، چرا خدا با من این کار رو کرد؟ وقتی قرار بود چندماه بعد کنارآدم دیگه ای قرار بگیره چرا خدا همون آرامشی که با زحمت برای خودمساخته بودم رو ازم گرفت؟حال اون شب قابل توصیف نیست فقط میدونم دیگه مهم نبود که اشکریختن نمازم رو باطل میکنه، دیگه مهم نبود از صبح روزه گرفتم و بهامید شب آرزوها نشستم روی سجاده، دیگه مهم نبود سعی کردم آدمجدید ببینم و درست برخورد کنم... فقط یه سوال مدام تکرار میشدخدایا چرا ؟فکر می کردم توان گذروندن اون شب رو ندارم... تنها عضوی که [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:24