[ هم دمــم ]

ساخت وبلاگ

امکانات وب

اون شب تموم شد، من اون شب رو گذروندم و حالا یه کمی شکسته تراما به هرحال با امید زندگی رو ادامه میدم...صبح دوباره با یه گوشه دیگه از این کره خاکی مصاحبه داشتممثل همیشه سعی کردم مشتاق و با انگیزه باشمو باز مثل همیشه قرار شد بررسی کنن و من هم پیگیری...‌کلاس های فشرده ترم جدید رو بهم اعلام کردن و احتمالا کار بیمارستانهم اوکی بشه البته که امروز باید برم پیگیری کنم...‌با دوستی رفتم بیرون، تو ماشین کلی حرف زدیم از مشکلات جدید بااون خانواه عجیب گفت... نشستیم تو کافه گفتم یه خبر جدید دارمازدواج کرده...بدون اشک ریختن، با خنده گفتم باورت میشه با فاصله چندماه سفرهعقد پهن کردن و نشسته کنار آدمی که موهای مشکی و صورت آرایشکرده ش نشون میده چقدر انتخابش متفاوت بوده...‌باز خندیدم و گفتم پوست کلفت شدن که تو و استادخان درموردش حرف میزدین همینه؟‌اون شب که مامان گفت می خوام بهت یه چیزی بگم تا پرونده این آدمرو تو دل و ذهنت ببندی میدونستم چی می خواد بگه...گفته بودم حس ششم یه وقتایی بهم خبر میده؟ میدونستم ماجرا چیهاما نمی دونستم این اتفاق فقط چندماه بعد از آخرین ارتباط خانواده شبا ما بوده...شوکه شده بودم، مثل آدمی که هیچوقت نبودم فقط یه جمله رو تکرارمی کردم، چرا خدا با من این کار رو کرد؟ وقتی قرار بود چندماه بعد کنارآدم دیگه ای قرار بگیره چرا خدا همون آرامشی که با زحمت برای خودمساخته بودم رو ازم گرفت؟حال اون شب قابل توصیف نیست فقط میدونم دیگه مهم نبود که اشکریختن نمازم رو باطل میکنه، دیگه مهم نبود از صبح روزه گرفتم و بهامید شب آرزوها نشستم روی سجاده، دیگه مهم نبود سعی کردم آدمجدید ببینم و درست برخورد کنم... فقط یه سوال مدام تکرار میشدخدایا چرا ؟فکر می کردم توان گذروندن اون شب رو ندارم... تنها عضوی که [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 100 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:24

جلسه مشاوره گفت این هفته ت چطور بود؟ بدون مقدمه شروع کردم به حرف زدن‌...گفت امید داشتی که یه روزی دوباره کنارت قرار بگیره؟گفتم آره انگار تو ناخودآگاهم هنوز منتظر بودم!!!گفت تمام این یادآوری ها و زیر رو رو کردم خاطراتت هم از همین میادو حالا خودت بهش رسیدی که تو منتظر بودی... تو تمام چراها دنبال یهراه بودی تا مقصد یا مشکل رو پیدا کنی و بعد راه برگشت بسازی...گفتم از بسته شدن پرونده این آدم، از حسی که انگار خاموش شده...از سوال جدیدی که جایگزین همه سوال های قبلی شده. چطور تونست؟گفت میبینی باز ذهنت افتاده دنبال یه حل مسئله جدیدانگار توان قرار گیری تو موقعیت هایی که باعث رنج میشه نداره و تماممدت سعی میکنه با سوال و جواب به یه نتیجه برسه رنج تو اینجاست... جایی که فکرمیکنی همه چی قابل کنترل... جایی کهفکر میکنی همه چی تو چارچوب مشخصی اتفاق میفته و اگر خلافش روتجربه کنی بلافاصله میخوای برگردی به همون چارچوب ها...گفتم قبول دارم... چطور باید حلش کنم؟ اصن چه کاری میشه کرد؟گفت قدم اول قبول کردن تفاوت آدم هاستقبول کن همه ارتباطات مطابق با ارزش های تو نیست... ممکنه بر خلاف ارزش های تو عمل کنن و اذیت نشن اما این وسط تو رنج میکشیگفت رابطه گذشته رو ببین، اگر درمورد صداقت، خوش قول بودن حرفبزنیم تو ۱۰۰ درصد بودی اما ممکنه اون آدم ۸۰درصد بودهباید بپذیری که این واقعیت آدم هاست و تو نمی تونی تغییر بدینمی تونی بگی چطور تونست؟چون وفاداری ممکنه برای تو یه ارزش مهم بوده باشه اما برای یه نفردیگه به اندازه ای که تو اهمیت میدی نباشه پس خیلی راحت تر از تومیتونه زندگی جدید شروع کنه...گفت من با اون آدم کاری ندارم... به تو کار دارممنظور این نیست که تو از ارزش هات دست بکشی یا بخوای به نسبتبقیه شخصیت خودت رو تغیی [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 88 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:24

یه مصاحبه جدید در پیش دارم... اولین تجربه با اروپابا این وضعیت اینترنت خیلی نگران بودم که با اینا چیکار کنم!وسط حرف زدن با استادخان بودم و داشتم همه اینا رو میگفتم کهیهویی گفت یه رمز که تو ذهنت هست بگو!!! گفتم شما دارین چیکار میکنین؟ گفت فیلترشکن برات خریدم... گفتم آخه واسه چی همچینکاری کردین خب! من خودم حلش می کردم براشون توضیح میدادم ولی طبق معمول که هرکاری بخواد انجام میده ذره ای به جلز ولز مناهمیت نداد و گفت وسط این مصاحبه دیگه نمی خواد نگران اینترنتباشی وقتی من این طرفم و راحت میتونم بگیرم چرا انجام ندم؟حالا فعلا در دسترسم نیست ولی باید راضیش کنم پول رو به حسابایرانش بریزم... فقط میدونم یکی از مثال های بارز رفیق واقعی قطعا همین استادخان...‌مصاحبه اروپا با کانادا و استرالیا فرق دارهگفتن باید ارائه اولیه داشته باشی و بعد ما مصاحبه رو شروع میکنیماز اونطرف کارهای اپلیکیشن استرالیا داره پیش میره اما با سرعتی شبیهلاک‌پشت و واقعا نمیدونم نتیجه ش چی میشه!برای همین بهتره تا فرصت دارم برای بقیه تلاش کنم...‌فعلا درگیرم اما یه لیست از جمع بندی جلسات مشاوره م نوشتم برایخودم... باید ببینم چی فهمیدم و می خوام به چی برسم...نمیگم فراموشی در لحظه برام اتفاق افتاده ولی نسبت به هفته پیش آدم رها تری هستم... انگار اون پرونده های نیمه باز ذهنم بسته شدن...اثرات جسمی اون شوک و حال اون شب رو به وضوح حس کردمگلو دردی که به فاصله سه هفته دوباره داره تکرار میشه، سوزش پلکچشمم و اینکه بدنم ۱۰ روز زودتر به استقبال ماجرای ماهیانه رفته یعنیضعیف شدم... اما از لحاظ روحی بهترم... روحم آروم شده... پذیرفته...‌+ امروز تولد حضرت علی بود از روزی که رفتم نجف و حرم شما رو زیارت کردم حتی اسم شما هم یه رنگ جدید گرف [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 91 تاريخ : دوشنبه 17 بهمن 1401 ساعت: 17:24

جلسه مشاوره بودگفتم باورم نمیشه دوتا دختر پسر ۲۰ ساله بدون شناخت و با چنددقیقهصحبت و با نظر خانواده هاشون طی چندهفته ازدواج کردن...گفتم شاید همون بعد کنترل گری که نمی تونم قبول کنم. دلم می خوادمنم می تونستم تو تصمیمات مهم زندگیم تا همین حد ساده و بی دردسربه نتیجه برسم ولی وقتی فکر میکنم منطقم جیغ میکشه که محاله اجازهبدم این کار رو انجام بدی!گفتم بین انتخاب ها گیر کردم... از پشیمون بعد انتخاب می ترسم...مثل همه اتفاقات پارسال تا امسال...گفت ببین تو همیشه یه راه خوب داشتی یه راه به ظاهر بد، طبیعی کهبین اونها راحت انتخاب کردی و تا اینجا اومدی. اما از پارسال بین چند تا راه خوب و از نظر خودت دوست داشتنی گیر کردی...باید انتخاب می گردی و حالا که انتخاب کردی فهمیدی به خاطر ازدست دادن حس های خوب اون گزینه پشیمونی اومده سراغت...گفت تو نمی تونی همه چیز رو باهم داشته باشی که اگه بخوای اینطورباشه بیشترین رنج رو برای خودت به وجودت میاری مثل الان!گفت این جنگ درون تو به خاطر بعد تاریک کنترل گری و بعد روشن آگاهیتو متوجه شدی که این علاقه به کنترل کردن هر کار و نتیجه ای ممکنهتبعات داسته باشه اما بعد کنترل گری میخواد مثل همیشه کار خودشرو بکنه...تو میگی می ترسی تو تصمیمات آسون بگیری اما از یه طرف حسرتمی خوری چرا این توانایی رو نداری...گفت داری به تعادل میرسی فقط زمان نیاز داری... برای رسیدن به یهنتیجه تو تصمیم گیری ها عجله نکن (کاری که با شدت زیاد انجام میدم!)گفت بیا تو همین فضا معلق بین راه های پیش رو باقی بمونیم گفت بیا به این بعد کنترل گر صبر کردن رو هم یاد بدیمگفت بهش فکرکن اما تو همین حال باش...‌‌ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 72 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 15:31

مثل امروز بعد از یه شب سخت و با حدود ۲ ساعت خواب و یک ساعتتاخیر هواپیما و پرواز اول صبح رسیدم تهران...با استرس و نگرانی فقط رفته بودم دنبال یه جواب!مثل امروز و همین ساعت ها تو راهروهای وزارت خونه سرگردون بودماز این اتاق به اون اتاق ...فراموش نمیکنم اون دقیقه هایی که پشت در اتاق منتظر بودم تا اون خانم های به ظاهر محترم وعده صبحانه رو میل کنن و بعد به کار منرسیدگی بشه...فراموش نمیکنم وقتی که با زورگویی گفتن باید پول بیشتری بدی چونبیشتر درس خوندی! و من که چاره ای جز قبول کردن نداشتم...ولی مگه می شد خوشحال نبود؟هیجان زده، نگران بابت هزینه بیشتر، خوشحال از اینکه بالاخره حل شداینا همه احساساتی بود که داشتموسط این رفت و آمدها، اول به بابا خبر دادم گفت عیبی نداره بگو هزینهرو میدم..به اون زنگ زدم پشت خطی بود خودش زنگ زد گفتم حل شدیه لحظه صداش قطع شد! گفت یعنی می خوای قبول کنی؟ گفتم آرهمعلومه که قبول میکنم اینطوری کارهامون راحت پیش میره هیچ مانعینیست... با صدایی که اصن شبیه حال و احوال صبح نبود گفت میدونیکه باید صبر کنی تا کارای منم درست بشه باز گفتم معلومه که میدونم..خداحافظی کردیم اما یه چیزی بهم می گفت اصلا خوشحال نشد!!!به استادخان خبر دادم خوشحال شد... تبریک گفت...روحیه داد .. گفتفدای سرت که پول بیشتر می خوان فقط هر کاری لازمه انجام بده وبرگرد و دوباره بدون نگرانی شروع کن...اینقدر خوشحال بودم که دلم می خواست کل تهران رو پیاده راه برم تاساعت برگشتن... دلم می خواست داد بزنم خدایا شکر که درست شد...دوباره زنگ زدتا سلام کردم گفت صدات داد میزنه چقدر خوشحالیگفتم بی نهایت خوشحالم باورم نمیشه همه چی داره درست میشهیه کمی حرف زد... از برنامه هامون از آینده از مقصدهای مختلف.خیالم راحت شد... به [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 71 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 15:31

دیشب به شکل عجیبی حالم بد بودو نتیجه ش پلک های پف کرده از اشک ریختن زیاد بود.از زمانی که مشاوره رو شروه کردم تو این لحظه دیگه مثل قبل به خودمسخت نمی گیرم... اجازه میدم هرچقدر لازمه اشک بریزم و روحم سبکبشه...امروز هم بالاخره بعد یه مدت طولانی از ظهر تا شب با دوستی بیرونچرخیدیم، پاستا خوردیم، خندیدیم، تو هوای سرو راه رفتیم و قهوهخوردیم، تو خیابون دور دور کردیم و برگشتیم خونه...خیلی حرف زدیم و باز اجازه دادیم روح و روانمون آروم بشه...‌پارسال مثل امروز با حال خراب به دوستی زنگ زدم گفت فقط بیا بریمبیرون... رفتیم یه کافه و بدون مقدمه زدم زیر گریه! اولین بار بود با اینشدت اشک ریختن منو میدید... گفت دختر تو دلت رو باختی!!!‌امروز بعد درد و دل های فراوون و مشکلات زندگی که دچارش هستیمگفتم حالا و بعد همه اتفاقای اخیر فهمیدم برخلاف ادعایی که داشتم منآدم تنها زندگی کردن نیستم... همین فهمیدن و آگاه شدن خیلی قدمبزرگی بود چون تو تموم این سالها انگار این ماجرا رو انکار می کردم...ولی تویی که مدام بین موندن یا ترک کردن این زندگی شک داری یهلحظه با خودت صادقانه فکر کن و به این سوال جواب بده، می تونیبدون این آدم زندگی کنی؟ گفت نه نمی تونم... گفتم پس بیا تلاش کنبرای درست کردن این زندگی... منصفانه ببین که اون آدم هم داره تلاشمیکنه تو هم تلاش کن و بساز...‌+ من تو تمام مدت از جواب دادن به این سوال فرار کردم تا مجبور نشمبه حرف دلم گوش بدم...‌++ نتیجه این روز شد همین حالت آروم و بی تلاطم ...‌ [ هم دمــم ]...
ما را در سایت [ هم دمــم ] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9hamdam-mand بازدید : 77 تاريخ : چهارشنبه 5 بهمن 1401 ساعت: 15:31